محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

سال نو مبارک...

خیلی دوست داشتم که امسال 3 تایی باهم سر سفره هفت سین باشیم ولی صد حیف که تو خوابت میومد ومن هرکار کردم نتونستم بیدار نگه دارمت و خوابیدی. معمولا وقتی که خوابت میاد هرکار کنیم باید بخوابی و وقتی هم که زیاد خوابت نیاد به هیچ عنوان نمیخوابی. همیشه تا آخرین ذره انرژی مشغول بازی هستی و بعد یهو میای بغل من یکم شیر میخوری و میخوابی....مامان فدات شه عزیزممممم خلاصه....3 روز اول عید اینجا بودیم و 4 عید رفتیم خونه مامانی و واسه دومین بار با قطار مسافرت کردی.کلا پسر خوش مسافرتی هستی و اصلا اذیتم نکردی.البته اینم بگم که بابا کلللللللی باهات بازی کرد و سرگرم بودی.یک هفته اونجا بودیم و 10 عید اومدیم خونه. تو ایام عید چون رفت و آمد ها زیاد تر شده بود...
19 فروردين 1392

آخرین برف 91

سلام پسر مهربونم امروز 18 اسفند میخوام واست آش دندونی درست کنم.یه مهمونی کوچیک گرفتیم که دور هم باشیم. صبح که بیدار شدیم دیدیم یه عااااالممممه برف اومده اصلا  تصورش رو نمی کردم که 12 روز به عید یه همچین برفی بیاد. من در حال تدارک شام امشبم و بابا رفته بیرون که آدم برفی درست کنه شما هم خوابیدی. قرار شد وقتی بیدار شدی بریم باهم عکس بگیریم..... البته وقتی رفتیم بیرون خیلی چشات اذیت شد چون همه جا سفید پوش بود چندتا عکس گرفتیم زود اومدیم خونه. عکس ها ادامه مطلب... بابا و امین کوچولو... محمد امین تو فابلمه.... ببین وقتی که تعجب می کنی لبات رو چیکار میکنی..... اینم از آش دندونی البته وقت نشد از چیزای دیگه عکس بگیرم ...
27 اسفند 1391

اولین مروارید ها

دقیقا تو 8 ماه و 2 روزگی اولین مرواریدهای نفس مامان خودنمایی کردن. وااااااااای که چقدر خوشحال شدم وقتی دندونت رو دیدم.داشتم بهت شام میدادم که یهو دستم به یه چیز تیز کوچولو رو لثت خورد.سریع به بابایی گفتم بابا هم با خوشحالی اومد دندونت رو ببینه حالا مگه تو لبات رو از رو هم برمیداشتی..... من بدو بدو رفتم به مامان جون اینا گفتم وقتی اومدم پایین بابا گفت موفق شدم دیدمشون 2 تا بودن آخه من فکر میکردم 1 دونست چون خیلی کوچولو بودن با دست که لمس میکردم 2 تا احساس نمیشد. خلاصه بسی دوق و شادی کردیم........... راستی واسه 8 ماهگیت که رفتیم کنترل رشد وزنت 9600 و قدت 75 بود. هزار ماشالا هرروز کارات با مزه تر و شیطونیات بیشتر میشه. الان اصلا ت...
9 اسفند 1391

وروجک مامان

نفس مامان خیلی کارات نسبت به قبل فرق کرده و پیشرفتت زیاد بوده..... الان می تونی از جایی بگیری و بلند شی و چقد خوشحال میشی وقتی که بلند می شی. تازه چند قدمی هم چهار دست و پا میری ولی زود خسته می شی و باز سینه خیز رو ترجیح می دی. لثه هات خیلی ورم کرده ولی هنوز اون مرواریدای قشنگ تصمیم ندارن خود نمایی کنن ، خیلی هم کم اشتها شدی وکم غذا می خوری. امیدوارم زودتر مثل قبل شی و با اشتها غذا بخوری تا مامانی کلی کیففففف کنه از غذا خوردنت. عکس ادامه مطلب.......  کلا همیشه وقت لباس پوشیدن که میشه مراسم تعقیب و گریز ما هم شروع می شه!!!!!    بالاخره مامان موفق شد.......   وقتی که از جایی میگیری بلند شی...... هورر...
17 بهمن 1391

7 ماه گذشت.........

٧ ماهگیت مباااااااارک چقدر زود ٧ ماه گذشت و من چقدر آرزو می کردم که بتونی سینه خیز کنی و بشینی . حالا یک عالمه کارای بامزه هم انجام می دی دیگه ماشالا واسه خودت مردی شدی.... کامل سینه خیز میری و همیشه فیگور چهار دست و پا رو میگیری اما هنوز نمیتونی تو حالت چهار دست و پا حرکت کنی. بدون کمک راحت می شینی . وقتی افراد آشنا و مورد علاقت رو می بینی میخندی و محکم و سریع دست و پا میزنی. وقتی کسی بهت سلام میکنه میگه محمد امین دست بده زود دستت رو میاری جلو . عاشق دالی بازی هستی و کلی ذوق می کنی وقتی دالی بازی می کنیم . وقتی واست شعر می خونم خیلیییی دوست داری و توجهت کامل به منه البته هر موقع واست کتاب میخونم همه حواست پی اینه که کتاب ...
2 بهمن 1391

محمد امین داره بزرگ میشه!

بقیه در ادامه مطلب........ بدون شرح...!!!! لبخند کوچولو...  آخه مگه بد کاری کردم...؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عجب روزگاری شده....؟!!!! عجب عکسهایی.........؟؟؟؟؟؟؟ آخجووووون اومدم تو حیاط..... حالا که خوب فکر می کنم مسافرت با قطارم خوبه هاااااا بدون شرح.........!!!!   اینم از روروک... حالا می تونم با کمک بشینم.......   در رفتم........لباس نمی پوشم ...
1 بهمن 1391

یه روز برفی

سلام پسر گلم امروز صبح خیلی سحر خیز شده بودی ساعت 6 از خواب بیدار شدی بیرون رو که نگاه کردم همه جا سفید پوش بود و این اولین برف پاییزی امسال بود . امروز خنده هات خیلی بامزه تر از قبل شده و وقتی واسه رسیدن به چیزی تلاش می کنی همش عقب میری خیییییییییییییلی کارات شیرین شده مامان فدات شه. خیلی دوست داشتم تو برف یه عکس قشنگ ازت بگیرم ترسیدم سرما بخوری مهربونم. اینم یه عکس با لباس گرمت!!   ...
1 بهمن 1391

شب یلدا ، پایان 6 ماهگی

سلام مهربونم  ، یلدات مبارک امشب آخرین شب پاییز ، شب یلداست . الان خونه مامان جونیم و تو مثل فرشته ها خوابیدی . جای بابا حسابی خالیه چون کاری واسش پیش اومد نتونست بیاد پیش ما. پسرم دیگه حسابی بزرگ شدی و یه عالمه کارای با مزه و شیرین انجام میدی. فردا وارد ٧ ماهگی می شی و  روز شنبه باید بریم  واسه واکسنت امیدوارم زیاد اذیت نشی قشنگم . اینم یه عکس با هندونه شب یلدا..............   ادامه مطلب رو هم ببینید....... همه لباسای تنت رو خودم واست بافتم... چه هندونه بزرگییییییییییییی!!!!!!!     ...
1 بهمن 1391

واکسن 6 ماهگی

سلام عزیزم امروز صبح ١٠/دی با مامان جون رفتیم مرکز بهداشت واسه واکسن 6 ماهگیت . وقتی که واکسن رو زدن انقدر گریه  کردی، خیلی دلم سوخت ولی چاره ای نیست و باید واکسن ها رو بزنیم. دیگه از وقتی اومدیم خونه خوابیدی.  بیدار که شدی یه فرنی خوشمزه خوردی و دوباره خوابیدی. مامان فدات شه عزیزم امیدوارم زودی درد واکسنت بر طرف شه خدا رو شکر واسه این واکسنت زیاد اذیت نشدی و خیلی زود هم خوب شدی.   عکس ها ادامه مطلب......... آماده شدیم بریم مرکز بهداشت.تعجب کردی؟؟؟؟ الان واکسن زدیم بعد کلی گریه خوابیدی! فدات شم که در هر شرایطی بیدار شی خندانی.... اینجا هم که خیلی با ادب و مرتب نشستی ..... ...
1 بهمن 1391

نفس مامان در آستانه 7 ماهگی

  سلام نفسم این روزا انقدر شیطون شدی که اصلا نمی رسم واست مطلب بذارم همش باید باهات بازی کنم. دیگه تو روزای آخر 6 ماهگی هستی و داری 7 ماهه می شی ، الان کاملا بدون کمک می تونی بشینی و دو سه روزه که خوب سینه خیز می کنی واسه رسیدن به چیزی که مورد نظرت هست انقدر تلاش می کنی تا بالاخره بهش می رسی. خیلی کارات شیرین و دوست داشتنیه.   عکس ها ادامه مطلب........... اینم یه نمونه از کارات! آخجون حالا که مامان رفت از فرصت استفاده کنم این لواشک ها رو بخورم.... ای وااااااااااااای قایم کنم مامان نبینههههههههه !! همممممممممشو بخورم دیده نشههههه!!!! مگه چی شده مامان جووووووووووووون؟؟؟ خب ببخشییییییییییی...
1 بهمن 1391